۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

مخالفت شاه با کشتار مردم



  
  یکی از مسائلی از سوی طرفداران شاه سابق، با آب و تاب بسیار مطرح می شود، مخالفت او با کشتار مردم است. شجاع الدین شفا، کلکسیون جالبی از نقل قولهای افراد در این مورد مطرح کرده است. او ابتدا به نقل خاطره ای از همیلتون جردن، می پردازد که به نقل کارتر می گوید شاه هیچوقت حاضر نشد برای حفظ سلطنتش از قدرتی که داشت، استفاده کند و مردمش را بکشد.[1] او سپس از پین سالینگر نقل می کند که شاه در موقع بالا گرفتن بلوا حاضر نشد به نیروهای مسلح خود دستور تیراندازی بدهد. وقتی هم که نارضایتیها اوج گرفت، فرمان داد سربازان به شلیک تیرهای هوائی اکتفا کنند.[2] او همچنین از خود محمدرضا شاه، نقل می کند: «امروز بعضی ها به من سرزنش می کنند که چرا با اعمال قدرت و شدت، مقررات حکومت نظامی را بدقت اجرا نکردم و امنیت را به هر قیمت که باشد به کشور باز نگرداندم... پاسخ من این است که یک پادشاه حق ندارد تاج و تخت خود را بقیمت ریختن خون هم میهنانش حفظ کند.»[3] از آنتونی پارسونز نیز نقل می کند که شاه به او گفته است که یک دیکتاتور می تواند با کشتن گروهی از افراد ملت خودش مقام خویش را حفظ کند، ولی یک پادشاه چنین حقی ندارد.[4] او همچنین از پیتر تمپل موریس، نمایندۀ محافظه کار مجلس انگلستان، نقل می کند که شاه واقعاً هرگز لوله تفنگ نیروهای مسلح زیر فرمان خود را به سوی ملتش نشانه نگرفت.[5]

  از فرح دیبا، ملکۀ سابق ایران و آخرین همسر شاه، نیز این سخن را در مستند "از تهران تا قاهره" می شنویم: «افسرایی می اومدن پیش من که میگفتن که مثلاً اعلیحضرت برن در کیش، و اونا دولتو در دست بگیرن و یه مقدار، با زور و فشار آرامش بدن. میدونین؟ من فقط پیغام اینها رو می دادم. اونوقت اینقدر پیغام ضد و نقیض هم دادن، لابد یه کسی رو درست نمی دونه چیکار کنه، با اون موقعیتی که اون روزها واقعاً در ایران بود. اون چیزی که مهم بود واقعاً اعلیحضرت، نمیخواستن که مردم کشته بشن و همیشه گفتن، گفتن که من نمی خوام که تخت سلطنتمو روی خون ملتم نگه دارم.»[6]

  با این تفاصیل به راستی آدمی متحیر می شود که آن همه شهید انقلاب را چه کسی کشته است؟ آیا شلیک هوائی سربازان منجر به مرگ کسی می شده است؟ در مورد کسانی مثل آیت الله غفاری و دهها شهید دیگر، که نه با حکم دادگاه که زیر شکنجه جان باختند، چه توضیحی وجود دارد؟ آیا شاه دستور نداده است و دیگران خودسرانه چنین کرده اند؟ آیا تمام اینها بدون اطلاع شاه بوده است؟ اگر آری، آیا به راستی ممکن بوده است که هیچکس به شخص اوّل مملکت راست نگوید؟ آیا شاه که آن همه مصاحبه با خارجیها داشت، حتی از خارجیها هم نمی شنید که در مملکت چه خبر است؟ در این نوشتار، صحت ادعاهای فوق را بررسی می کنیم.

  به عنوان مقدمه، این نکته حائز اهمیت است که چه بسا فرمانروائی شعاری بدهد، ولی به آن عمل نکند. این که شاه ادعا می کرده است که نمی خواهد تختش را بر خون ملتش نگه بدارد، یک بحث است، و اینکه آیا در میدان عمل نیز چنین بوده است، یک بحث دیگر. اینجا ما به نقد این ادعای شاه و طرفدارانش، از دو جهت می پردازیم.


ادعای دستور شاه به کشتار مردم

  در عین حال که شاه مدعی است که هرگز دستور به شلیک به مردم را نداده است، مخالفین شاه، از دستور مستقیم شاه به کشتار خبر می دهند. در این زمینه سه دسته مدارک وجود دارند:


الف: مدارکی که از منابع منتقد شاه به دست می آیند:

  ارتشبد فردوست، جانشین ساواک و رییس دفتر اطلاعات شاه، که از بزرگترین نظامیان زمان شاه بود، در مورد تظاهرات 15 خرداد می گوید:  «صبح روز 15 خرداد 42، طبق معمول رأس ساعت 30/7 صبح به اداره  مرکزی ساواک رسیدم. مدیرکل سوم (سرتیپ مصطفی امجدی) در اتاق انتظار دفتر من بود. بلافاصله گفت:  در سطح تهران تظاهرات عظیمی است و مردم در دستجات کوچک و بزرگ از جنوب شهر به سمت شمال شهر حرکت می کنند .حیرت زده شدم و تعداد تظاهرکنندگان را پرسیدم. گفت که حداقل در هفت دسته اصلی هستند که هر دسته بین پنج الی هفت هزار نفر تخمین زده می شود و به علاوه دستجات کوچک حدود 500 نفری در سطح وسیع در گوشه و کنار شهر پراکنده اند. پرسیدم: مگر به پاکروان (رئیس ساواک) گزارش نداده اید؟ پاسخ داد که چرا و او با محمدرضا[شاه] تلفنی صحبت کرده و وی دستور داده که اویسی مسئولیت قلع و قمع جمعیت را به عهده بگیرد و مستقیماً با وی تماس داشته باشد. در آن زمان، اویسی سرلشکر و فرمانده لشگر یک گارد بود.»[7]

  همچنین بر اساس گزارشهای منتشره، در یکی از اسناد، نواری از شاه در روزهای خروج وی از کشور به دست آمده است که طی آن شاه به مقامات عالی رتبه ارتشی قبل از خروج از ایران چنین دستوراتی می دهد: «به منظور ایجاد خصومت و دشمنی بین ارتش و مردم می بایستی به سربازان دستور تیر اندازی آزادانه را داد. شما می توانید این دو نیروی عظیم را به این طریق علیه یکدیگر قرار دهید. سپس یک جنگ طولانی داخلی که به این طریق به وجود می آید فرصت خوبی را به ما خواهد داد تا اقدامات متقابل خود را طراحی نماییم و درباره آنها فکر کنیم... ما یک نیروی امنیتی قویتر را به وجود خواهیم آورد تا جایگزین ساواک شود زیرا علیرغم تمامی دستورات ما به رهبران سابق ساواک برای دستگیری و نابود ساختن مخالفین رژیم سلطنتی، ما شاهد افزایش و رشد و همبستگی بیشتر این نیروها بوده ایم که عامل اصلی تمامی این حوادث اخیر بوده اند. این بار ما به مردم هیچ فرصتی نخواهیم داد حتی کوچکترین فرصت یا جرقه ای برای روشنگری را.»[8] البته با وجود اینکه در اصالت این نوار تردیدهایی وجود دارد (هر چند گفته می شود جمعی از کارشناسان خارجی اصالت آن را تأیید کرده اند) اما با توجه به اینکه این خط مشی، دقیقا منطبق با عملکرد کل نظام شاهنشاهی در مقابله با انقلاب اسلامی مردم ایران می باشد و پس از خروج شاه از کشور نیز دقیقا همین مطالب به مورد اجرا گذاشته شد لذا اولا واقعی بودن آن هیچ بعید نیست و ثانیا حداقل به عنوان مویدی بر سایر شواهد می تواند مورد استفاده قرار گیرد.

  در عین حال، بر اساس اظهارات منسوب به شاه، وی در اوایل سال 42، سخنانی را مطرح کرد که در آن با صراحت تمام از خونریزی در صورتِ ناچاری سخن گفته است: «انقلاب بزرگ ما که شاید در تاریخ بی سابقه باشد، بدون خونریزی و بدون هیچ گونه مقاومتی پیش رفته است، ولی اگر هم متأسفانه لازم شود که انقلاب بزرگ ما با خون یک عده بی گناه یعنی مأمورین دولت و خون یک عده افراد بدبخت و گمراه آغشته گردد، این کاری است که چاره ای نیست و خواهد شد.»[9] در صورت صحت این نقل قول، سخنان تهدیدآمیز شاه نشان می دهد که سرکوب قیام 15 خرداد 1342، نه تنها یک اقدام تصادفی یا انفعالی رژیم نبود، بلکه اقدامی بود که رژیم شاه خود را از قبل برای آن آماده کرده بود تا در وقت ضرورت، دست به خونریزی بزند.


ب: بسیاری از ادعاهای برخی از متهمین به کشتار، مبنی بر اینکه دستور شلیک با موافقت شاه بوده است، نباید فراموش گردد.

  یکی از این موارد ادعای اسدالله علم، نخست وزیر وقت و عامل کشتار 15 خرداد 1342، در گفتگو با مارگارت لاینگ است:

  "در اکتبر 1975(مهر1356) من از آقای علم که اکنون وزیر دربار بود، پرسیدم آیا اینکه شاه حاضر شده بود اجازه دهد، نظامیان ارتش شاهنشاهی(در واقعۀ 15 خرداد) در برابر مردم از اسلحۀ آتشین استفاده کنند، زیاد ناراحت شده بود. آقای علم جواب داد: البته... اما در آن موقع من نخست وزیر و مسئول کارها بودم... و آن رویداد بسیار مهم و جدی بود، و موضوع بودن یا نبودن در میان بود... در رفراندوم (6 بهمن) که همان سال برای اصلاحات ارضی صورت گرفت، 99% مردم آنرا تأیید کردند! اما وقتی دانشگاه با آن(رفراندوم) ابراز مخالفت کرد، شاه آنرا "اتحاد نامقدس" روحانیون و کمونیستها و مالکین اعلام نمود. و این مهم و جدی بود. بنابراین وقتی از شاهنشاه پرسیدم، «آیا اجازه می دهید فرمان تیراندازی بدهم؟...» جواب داد: «بله، نه فقط اجازه می دهم، بلکه پشتیبانی می کنم...»"[10]


پ: محمدرضا شاه، در کتاب پاسخ به تاریخ نوشته است: «ارتشبد قره باغی از تمام قدرت خود استفاده کرد تا فرماندهان ارتش ایران را از هر گونه اقدام و تصمیمی باز دارد.»[11] اینجا باید پرسید که شاه انتظار داشته است که وقتی مردم در خیابانها در حال مبارزه با عناصر رژیم هستند، فرماندهان ارتش ایران چه اقدامی بکنند؟ آیا بدون خونریزی امکان اقدامی بوده است؟


برخورد شاه با عوامل کشتار چگونه بود؟

  بخش فوق، بیشتر بر اساس اسناد منتشره در ایران است، و ممکن است که برخی در آن شک کنند که افرادی آنها را نشر داده اند که با شاه دشمنی دارند، ولی یک سری مسائل نیز، خارج از حوزۀ اسناد منتشره در ایران می باشند:


الف: شاه با عوامل کشتار مردم، برخورد نمی کرد.

  کشتار 15 خرداد 42، 19 دی (در قم)، 29 بهمن (در تبریز)، چهلم تبریز و چهلم کشتارهای بعدی در شهرهای دیگر، 17 شهریور و کشتارهای بعد از آن، به خوبی نشان می دهد که شاه واقعاً مخالفت خونریزی نبوده است، زیرا در صورت مخالفت، با عوامل یکی از این کشتارها برخورد می کردند، و کشتار بعدی رخ نمی داد.

  شعبان جعفری، که از دوستداران و مخلصان شاه است، پیرامون کشتار 15 خرداد 1342 می گوید: «بعد تا سه بعدازظهرم دستور تیراندازی نمیدن. اعلیحضرت میگه هیشکی رو نباید بزنین. که علم آخرش ناراحت میشه بعدازظهر هر چی میگه اعلیحضرت قبول نمیکنه، میده همۀ تلفناشو قطع میکنن و بعد دستور تیراندازی میده.»[12]

   گذشته از تناقض سخن جعفری با ادعای منصوب به علم مبنی بر پشتیبانی شاه از تیراندازی، اگر سخن جعفری را بپذیریم، علم با لغو دستور شاه، اجازۀ کشتاری را داده است که حداقل 86 کشته داشته است.[13] اینجا جای سؤال است که چرا شاه اسد الله علم را محاکمه نکرد؟ اگر یک فرد عادی در رژیم شاه، 10 نفر را می کشت، قاعدتاً محاکمه و اعدام می شد، ولی آقای علم، نه تنها محاکمه نشد، بلکه در مقام خویش نیز باقی ماند و بعد از برکناری از نخست وزیری به وزارت دربار رسید. با این حساب آیا باید باور کنیم که شاه با کشتار مخالف بوده است؟

  در واقع، نقدی که بر این ادعاها وارد می باشد، این است که اگر شاه مخالف کشتار مردم بود، چرا این قاتلان را که بر خلاف میل او دست به کشتار زدند، مجازات و اعدام نکرد؟ اگر عامل کشتار مردم در 15 خرداد 1342، اسدالله علم بود، چرا شاه او را مجازات نکرد؟ اگر مسئول کشتار مردم در 17 شهریور 1357، ارتشبد اویسی یا سپهبد بدره ای بودند، چرا شاه این دو را مجازات نکرد، و اویسی در کمال امنیت از کشور خارج شد و بدره ای هم تا پایان عمر حکومت پهلوی، بر سر کار بود؟


ب: جالب این است که شاه، نه تنها عوامل کشتار را مجازات نکرده است، بلکه برعکس، در مواردی نیز آشکارا از کشتار حمایت نموده است.

  پس از کشتار 17 شهریور، شاه در محاسبه ای تلویزیونی به زبان فرانسه می گوید: «آیا اجرای قانون به معنای استبداد است؟ ما می خواهیم در محدودۀ قانون بمانیم و اگر به قانون جدید نیاز باشد، قطعاً قانون جدیدی وضع می کنیم. اما اگر در محدودۀ قانون بمانیم و آن را اجرا کنیم و سپس، اجرای قانون را خودکامگی بنامیم، دیگر چه می توان گفت؟» و در مصاحبۀ تلویزیونی دیگری به زبان فرانسه می گوید: «حکومت نظامی قاعده دارد. برای نمونه وقتی گفته می شود: "متفرق شوید" و متفرق نمی شوید، چه اتفاقی می افتد؟»[14] از سخن شاه مشخص می شود که او نه تنها کشتار مردم در 17 شهریور را محکوم نکرده است، بلکه آنرا قانونی نیز می داند.

  همچنین، پس از خروج از کشور، شاه در آخرین کتابش، به حمایت از عملکرد نهادهای امنیتی و نظامی خویش پرداخته، از آنها دفاع می کند.[15]


پ: شاه از طریق حکومت نظامی و حاکمیت ساواک، شرایط قتل و شکنجۀ مخالفین را فراهم نموده بود.

  حمیدرضا اویسی، برادرزادۀ ارتشبد غلامعلی اویسی، در مصاحبه با صدای آمریکا، می گوید: «پادشاه، دوست نداشتن که در این برنامه ها، کسی از بین بره. توجه فرمودین؟ اگر قرار بود که تو[ی] این برنامه کسی از بین نره، یا کسی دستگیر نشه، پس برای چی ارتشو آوردین تو[ی] خیابون؟»[16]


  با توجه به مطالب فوق، مخالفت شاه با کشتار مردم، ادعایی منطقی به نظر نمی رسد، و بیشتر به نظر می رسد که یک ادعای ظاهری از سوی شاه و طرفدارانش بوده باشد.

[1] crisis the last year of the carter presidency، چاپ نیویورک، 1982، ص 314.

[2] america held hostage، چاپ نیویورک، 1981، ص37.

[3] پاسخ به تاریخ، چاپ پاریس، 1359، ص264.

[4] The Pride and The Fall، چاپ لندن، 1984، ص147.

[5] جنایت و مکافات، شجاع الدین شفا، ص 207-205.

[6] مستند "از تهران تا قاهره"، شبکه ماهواره ای من و تو.

[7] خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، فردوست، حسین، ظهور و سقوط پهلوی، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1369، ص 511.

[8] جمهوری اسلامی ، 3 آذر 58 ، شماره 144 ، نقل از سیدجلال الدین مدنی ، تاریخ سیاسی معاصر ایران ، ج2، ص 428.

[9] سخنرانی محمدرضا شاه در باشگاه لاینز، 26 اردیبهشت 1342.

[10] مصاحبه با شاه، مارگارت لاینگ، ترجمه اردشیر روشنگر، نشر البرز تهران، چاپ دوم 1371، ص238.

[11] پاسخ به تاریخ، محمدرضا شاه، ص274(در نسخه pdf ص247). در نسخۀ چاپ شده در ایران [ترجمه دکتر حسین ابوترابیان، انتشارات زریاب، چاپ دهم(1385)] ص366.

[12] شعبان جعفری، هما سرشار، نشر ناب، چاپ دوم، بهار 1381، لس آنجلس. ص276.

[13] مصاحبه با شاه، مارگارت لاینگ، ترجمه اردشیر روشنگر، نشر البرز تهران، چاپ دوم 1371، ص237.

[14] مستند انقلاب 57، شبکه ماهواره ای من و تو، قسمت دوم از مجموعه پنج قسمتی.

[15] نگاه کنید به قسمت چهارم کتاب پاسخ به تاریخ.

[16] صدای آمریکا، برنامه افق در مصاحبه حمیدرضا اویسی.

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

آیا رژیم پهلوی می توانست با بپا کردن حمام خون، خودش را حفظ کند؟





  یکی از شبهات معروف در مورد انقلاب، شبهه ای است که نگارنده آنرا "تئوری حمام خون"، می نامد. این شبهه به این شکل مطرح می شود که رژیم پهلوی می توانست با بردن خشونت به بالاترین سطح ممکن، و به خاک و خون کشیدنِ گستردۀ مخالفین، خودش را حفظ کند. این شبهه هر چند در ظاهر نقدی بر عملکرد رژیم پهلوی در مقابل انقلاب است، ولی برعکس می خواهد نشان بدهد که اگر این انقلاب پیروز شد، دلیلش مهربانی رژیم سابق و در رأس آن، شخص محمدرضا شاه است، زیرا اگر رژیم سابق تظاهرات را بمباران می کرد، یا به توپ می بست، لاجرم انقلاب را در نطفه خفه می نمود.

  از قرار معلوم این شبهه در وهلۀ اوّل توسط خود محمد رضا شاه مطرح شده، و سپس از سوی دوستدارانش، نشر یافته است. شجاع الدین شفا، در این مورد می نویسد:
«"شاه کمی تأمل کرد و سپس گفت: حالا فکر می کنم که شاید اگر در آن روزهای بحرانی شدت عمل به خرج داده بودم، امروز در مقام خودم باقی بوده و در اطراف و اکناف جهان به دنبال پناهگاهی نمی گشتم. راستش را بخواهید خود من درست نمیدانم چرا وضع ایران، آنطور بهم ریخت. تا چند ماه پیش از شروع بحران صدها هزار نفر به مناسبتهای گوناگون به طرفداری از من دست به تظاهرات می زدند و در هنگام عبورم از خیابانها موجی از جمعیت ابراز احساسات میکردند و زنده باد میگفتند. و همین جمعیت دو ماه بعد شعار مرگ بر شاه دادند."[1]
  متأسفانه محمد رضاشاه، وقت کافی برای آشنایی نزدیک با ادبیات غنی کشور خودش نداشت، وگرنه میتوانست پاسخ خود را در شعر زیبای سخنور صاحبدل معاصرش فریدون توللی بیابد:
بر زنده باد گفتن این خلق خوش گریز    دل بر منه که یک تنه در سنگرت کنند
گیرم ز دشت چون تو نخیزد خیانتی       خدمت مکن، که رنجه به صد کیفرت کنند»[2]

  بسیار عجیب است که آقای شاه، نمی دانسته اند که آن کسانی که "دو ماه بعد" مرگ بر شاه می گفته اند، الزاماً همان کسانی نیستند که "دو ماه قبل" زنده باد سر می داده اند، و البته عجیب است که ایشان نمی دانند که خون شهیدانِ انقلاب، خشم مردم را برانگیخته بود و نفرت از او را، که اگر بنا به ادعای خودش دستور کشتار نداده بود ولی حاضر به مجازات قاتلین مردم نبود، به حدّ اعلا رسانده بود. چرا شاه نمی اندیشد که آن تظاهرات میلیونی در شهرهای کشور کجا و آن به قول خودش چند صد هزار نفر که به تحریک ارگانهای تبلیغاتی رژیمش، جهت عرض ارادت جمع می شدند کجا؟ از آن عجیبتر شعر نامربوط شجاع الدین شفاست، که با تجاهل سعی می کند بگوید که خدمت شاه باعث شد که مردم او را کیفر کنند! حال آنکه جنایات دژخیمان شاه و استبداد شخص شاه بود که باعث شدت انقلاب و نفرت مردم از محمدرضا شاه شد. ولی بحث ما پیرامون این مسائل نیست و می خواهیم به این مسئله بپردازیم که آیا به راستی شاه می توانست با دستور به افزایش شدت برخوردها و بالا بردنِ تعداد تلفات، قیام مردم را فرو بنشاند یا خیر.


سابقۀ سرکوبگری رژیم پهلوی

  هر نظام سیاسی برای تداوم و حفظ سیستم حکومتی خود نیازمند استفاده از روش هایی از قبیل، استفاده از ایدئولوژی، بهره گیری از ابزارهای قدرت و سرکوب، ایجاد رفاه و... می باشد. البته غلظت و میزان استفاده از آن ها، متناسب با شرایط جامعه و نظام حکومتی فرق می کند. هرچند همۀ این روش ها به گونه ای در همۀ نظام های حکومتی وجود دارند، اما برخی نظام ها عامل اصلی تداوم بخشی و حفظ سیستم خود را ایجاد رفاه می دانند و در کنار آن در سطح پایین تر به بحث ایدئولوژی، ابزارهای قدرت و سرکوب برای این منظور استفاده می کنند. رژیم پهلوی تبلور نظامی بود که بالاترین و بیش ترین ابزارهای قدرت سرکوب را داشت و در نتیجه ستون عمدۀ نگهدارندۀ رژیم شاه بود. محمدرضا شاه، بیش از هر رژیمی در ایران به نیروهای مسلح توجه و تکیه داشت. و به عنوان فرماندۀ کل قوا احساس می کرد که یک ارتش قوی و نیرومند و در عین حال وفادار، نه تنها می تواند نظام سیاسی او را در قبال مخالفین داخلی حفظ کند، بلکه با توجه به جاه طلبی هایش می تواند ابزار و اهرم لازم را برای دخالت در امور منطقه و همسایگانش فراهم آورد.

  دستگاه ها و تشکیلات نظامی سرکوب محمدرضاشاه، شامل ارتش، ژاندارمری، شهربانی و گارد جاویدان (گارد شاهنشاهی) بود که پیش از کودتای 28 مرداد 1332 وجود داشتند و پس از کودتا گسترش یافتند.

  رژیم پهلوی دوم بعد از کودتای 28 مرداد سال 32 وجهۀ سرکوبگری خود را تثبیت و گسترده تر کرد. دستگاههای سرکوب رژیم به دو بخش نظامی و بخش امنیتی اطلاعاتی تقسیم می شود:

بخش اول:

  دستگاههای نظامی شامل ارتش، ژاندرمری، شهربانی و گارد شاهنشاهی که پیش از کودتا 28 مرداد وجود داشته و پس از آن گسترش یافته بود.


بخش دوم:

  دستگاههای امنیتی اطلاعاتی سرکوب شامل ساواک، اداره دوم(رکن2) کمیته مشترک ضد خرابکاری،  دفتر ویژه اطلاعات، سازمان بازرسی شاهنشاهی و شورای عالی هماهنگی که به تدریج پس از کودتای 28 مرداد و بنا به نیاز رژیم به وجود آمد و بیشترین نقش را در سرکوب مخالفین و مبارزین داشته اند. در این دستگاهها، هزاران زن و مرد و پیر و جوان به طرز وحشتناکی مورد شکنجه و آزار قرار می گرفتند تا جایی که برخی از مبارزان در همین سیاه چاله ها و زیر شکنجه رژیم به شهادت رسیدند که از جملۀ آنها می توان به آیت الله غفاری اشاره کرد. شایان ذکر است جنایت های ساواک بر علیه مخالفان به اندازه ای تکان دهنده و غیر قابل انکار بود که حتی صدای برخی سازمان های بین المللی همچون سازمان عفو بین الملل که معمولاً به دلیل همراه بودن پهلوی ها با بلوک غرب جنایت های آنها را سالها بود نادیده می گرفت را نیز در آورد، در نتیجه با وجود چنین سازمان مخوفی که اسناد آن پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا حدود زیادی انتشار یافت و همگان با جنایت های آن آشنا شدند سخن گفتن از مهربانی شاه عجیب به نظر می رسد. جهت آشنایی با شکنجه های رژیم پهلوی، اینجا کلیک کنید.

  با توجه به مطالبی که گفته شد، می توان این سوال را پرسید آیا با توجه به دستگاههای عریض و طویل سرکوب چرا رژیم شاه سرنگون شد و آیا اگر به سرکوب دست می زد، سرنگون نمی شد؟ پاسخ این است که در این صورت نیز سرنگون می شد، به خاطر اینکه رژیم شاه در قضایایی مختلف از جمله 19 دی، پانزدهم خرداد، در قضایای منتهی به انقلاب 1357 و... در دستگیری مخالفان و اعدام و شکنجه آنان، و در موارد مختلف اقدام به سرکوب نمود، اما به لحاظ اینکه هم مشروعیت و هم مقبولیت عامه و خاصه جامعه را از دست داده بود، دیگر ادامه حکومت حتی با سرکوب نیز برای رژیم پهلوی ممکن نبود.

  اینکه رژیم بیشتر از آن جنایت نکرد را نمی توان به حساب مهربانی رژیم شاه گذاشت، بلکه می توان گفت این رژیم به طور علنی و غیر علنی به سرکوب پرداخت و با این حال بازهم نتوانست دوام بیاورد. این مساله در هر نظامی صادق است. اگر در هر نظام و اجتماعی از سوی مردم، اراده ای برای سرنگونی رژیم های دیکتاتوری وجود داشته باشد، قطعا هیچ قدرتی نمی تواند در مقابل آن عرض اندام کند. اینکه خیلی از انقلاب ها به نتیجه نمی رسند نیز به این مساله مربوط می شود.

  اساساً اصل بروز انقلاب در یک کشور علیه نظام سیاسی حاکم، حاکی از اوج نارضایتی ملت از آن نظام می باشد و مفهوم آن این است که نظام مزبور علیرغم نارضایتی مردم همچنان بر تداوم خویش اصرار دارد تا جایی که این اصرارها، صبر مردم را لبریز کرده و آنان را به شورش و قیام بر علیه آن نظام می کشاند و حال آنکه اگر رژیم شاه آنگونه که مدعیان معتقدند، فردی با روحیات مهربانانه بود قاعدتاً بایستی به رای و نظر مردم احترام می گذاشت.

  یکی از نکات غیر قابل انکار در داستان انقلاب اسلامی ایران این بوده است که رژیم شاه در برابر انقلاب اسلامی مردم ایران مقابلۀ سختی از خود نشان داد به طوری که تمهیدات گسترده ای برای مقابله با هرگونه حرکت اعتراضی ایجاد نمود، به عبارت دیگر حتی مدعیان مهربانی شاه نیز می پذیرند که شاه در مقابل انقلابیون به برخورد های خشونت آمیز دست زده است، با این تفاوت که آنها معتقدند شاه به دلیل روحیات مهربانانه ای که داشت به اندازۀ کافی از ابزار خشونت استفاده نکرد و به همین دلیل حکومتش ساقط شد، این در حالی است که خشونت، خشونت است و منافات با روحیۀ مهربانانه دارد و ربطی به کمیت آن ندارد، لذا اصل برخورد رژیم شاه با هر گونه حرکت اعتراضی و کشتار مردم نشان از روحیۀ دیکتاتوری و خشن شاه داشت و لو اینکه این کشتار از نظر طرفدارانش، به میزان کمی صورت گرفته باشد.

  حتی اگر آمارهای رسمی بالای 60 هزار نفری در مورد شهدا و مجروحین انقلاب درست نباشد[3] و یا آنگونه که برخی اخیراً مدعی شده اند آمار شهدای انقلاب در حدّ چند هزار نفر باشد، باز هم چیزی از عمق جنایتهای رژیم پهلوی کم نمی کند چرا که حتی قتل یک انسان جنایت محسوب می شود تا چه رسد به قتل چند هزار نفر انسان بی گناه که جرم اکثر آنها فقط اعتراض مسالمت آمیز به رژیم شاه بوده است، در واقع در تاریخ تحولات انقلاب اسلامی دهها روز به عنوان روزهای اوج خشونت رژیم شاه به ثبت رسیده است.


موانع رژیم شاه برای اجرای حمام خون

  حال که یادآور شدیم که رژیم شاه، خشونتهای بسیاری را نیز علیه معترضین به عمل آورده است، جای این سؤال است که چرا این خشونتها را شاه به بالاترین سطح نرساند؟ چند عامل در اینکه سرکوب ها توسط رژیم شاه با شدت تمام صورت نگرفت و اعمال وحشیانه ای مثل بمباران تظاهرات صورت نگرفت، دخالت داشت:

1.با توجه به جایگاه و موقعیت رژیم شاه که به عنوان ژاندارم منطقه شناخته می شد، تصور می شد که رژیم از آنچنان استحکامی برخوردار است که با اعتراضات مردمی سقوط نکند و احتمال سقوط رژیم داده نمی شد. حتی تحلیلگران خارجی و دستگاههای اطلاعاتی خارجی نیز نتوانسته بودند، وقوع انقلاب را در کشور پیش بینی کنند. همین امر باعث شد که توسل به کشتار خونین مخالفین، تا آخرین زمان ممکن به تعویق بیفتد، و سایر راهها برای در هم شکستن مقاومت، مورد بررسی قرار گیرند.

2.یکی از عوامل مؤثر بر میزان افزایش خشونت در انقلاب ها، استراتژی رهبران انقلاب است چنانکه در جریان انقلاب اسلامی تشکل هایی که ماهیت نظامی داشتند، بهانه های بیشتری برای سرکوب به رژیم پهلوی داده بودند. در حالی که راهبردی که حضرت امام در پیش گرفته بود، پرهیز از مبارزه مسلحانه تا حد امکان و تظاهرات و اعتراضات مسالمت آمیز و آگاهی بخشی به نیروهای نظامی و جزء ملت دانستن آنها، و در نتیجه رویکردی نرم بود که استیصال و فروپاشی درونی منابع قدرت پهلوی را به دنبال آورد. وقتی که گروهک مجاهدین خلق، دست به ترور می زد یا گروهک چریکهای فدائی خلق، به سیاهکل حمله می کرد، به دلیل خشونت بالای این گروهها، رژیم شاه نیز مشروعیت کافی برای برخورد شدید و اعدام عوامل این اقدامات را پیدا می کرد؛ در حالی که راهبردها و استراتژی هایی که امام خمینی در پیش گرفته بود با رویکردی نرم، رژیم پهلوی را با آن همه ساختار عریض و طویل سرکوب، منکوب و زمینگیر و نابود نمود. از همین روی با اینکه ارتش هنوز به صف انقلابیون نپیوسته بود اما ساختار نظام شاهنشاهی از هم فرو پاشیده و از بین رفته بود، که با سخنرانی امام خمینی(ره) بخش قابل توجهی از ارتش نیز به صف انقلابیون پیوست. در واقع، تا زمانی که انقلابیون، دست به سلاح نمی بردند، و فقط "مرگ بر شاه" می گفتند و به ارتشیان گل می دادند، به راستی رژیم و ارتش شاهنشاهی بهانۀ کافی نداشتند تا سربازان خود را قانع کنند که حمام خون به پا کنند، و با کاهش کسانی که حاضر بودند به مردم شلیک کنند، میزان کشته شدگان به حداقل می رسید.

3.پیوستن بدنۀ ارتش به مردم نیز یکی از عوامل شکست رژیم در سرکوب مردم بود. مردم با شعار اسلام و استقلال و قطع وابستگی به بیگانگان به میدان آمده بودند که خواستۀ قلبی ارتشیان نیز بود و مانع از برخورد شدید آنان با مردم می شد و از دستورات سر باز می زدند. در بدنۀ ارتش افراد فراوانی بودند که یا همراه انقلاب بودند و یا حداقل به دلیل باورهای اعتقادی که داشتند، حاضر به رویارویی با مردم و مشارکت در کشتار آنان نبودند تا جایی که برخی از آنها در همان زمان از دستورات فرماندهان تمرد کرده و حتی در یک مورد یکی از نظامیان به جای تیر اندازی به سمت مردم به سمت فرماندۀ خویش شلیک می کند. لازم به ذکر است، چنانکه در ادامه خواهد آمد، همین مسئله مانع از اجرای دستور بمباران مسلسل سازی توسط نیروی هوایی در بامداد 22 بهمن شد.

4.گسترش اعتراضات مردمی، و فقدان پایگاه اجتماعی رژیم موجب شده بود که سرکوب شدید نیز برای این رژیم فائده ای نداشته باشد و تجربۀ سرکوب های قبلی نشان داده بود که سرکوب های شدید تر نه تنها تأثیری بر عزم و اراده مردم ندارد، بلکه آنان را در ادامه مبارزه راسختر می نماید.

5. ساختار ارتش شاهنشاهی به گونه ای بود که این ارتش کاملاً به شخص شاه وابسته بود و در شرایطی که شخص شاه، میدان را خالی کرده و از کشور خارج شده بود و عملاً ارتش فاقد نقطه اتکا شده بود، طبیعی بود که فرماندهان نظامی نیز توان و جرأت اقداماتی فراتر از آنچه انجام شد را نیز از دست بدهند که همین مسئله از جای جای خاطرات ژنرال هایزر مشخص است، به گونه ای که تصویری که در این خاطرات از ارتش شاهنشاهی ارائه داده می شود تصویر ارتشی است که هیچ روحیه ای برای مقابله با موج عظیم انقلاب در آن وجود ندارد.

6.به دلیل مسلح شدن مردم و حضور آنان در صحنه و ممانعت از حرکت دسته های نظامی و نیز تصرف سایر مراکز نظامی و انتظامی عملا امکان این کار برای رژیم فراهم نشد و در نتیجه از سر ناچاری ارتش مجبور به اعلام بی طرفی شد. چنانکه در ادامه می آید، حضور گستردۀ مردم در خیابانها، در بامداد 22 بهمن مانع از رسیدن گردان اعزامی از قزوین به تهران شده و ستون تانکهای لشکر گارد نیز که قصد حمله به مرکز آموزش نیروی هوائی را داشتند، توسط مردم منهدم شد.

7.بی وفایی رژیم شاه به خادمان پیشین باعث می شد که سران رژیم به عواقب عمل خود بیندیشند. به زندان افتادن بسیاری از رجال رژیم و از جمله ارتشبد نصیری، رئیس سابق ساواک، و هویدا، نخست وزیر و وزیر دربار پیشین شاه، بدون شک باعث می شد که سایرین نیز ببینند که ممکن است بعدها رژیم برای آرام کردنِ خشم مردم، آنها را نیز روانۀ زندان و محاکمه کند.

8.یک رژیم برای ادامۀ حیات خود، نیاز به حیثیت داخلی و خارجی دارد. اگر رژیم حمام خون به پا می کرد، همان معدود طرفداران داخلی خویش را نیز از دست می داد و در عرصۀ بین المللی نیز منفورتر می شد. پس روشن است که تا زمانی که ممکن بود، باید سعی می کرد که بدون جنایتهای گسترده، حاکمیت خود را حفظ کند.


تلاش رژیم برای حمام خون

  پیش از توضیح در مورد تلاشهای رژیم شاه برای کشتار گسترده در آستانۀ پیروزی انقلاب، باید یادآور شویم که رژیم شاه، به راستی در مواردی کاری کرد که دست کمی از حمام خون نداشت. کشتار مخالفین در 15 خرداد 1342، و از آن بدتر جنایات 17 شهریور، مؤید این حقیقت است. در این میان به عنوان نمونه به فاجعه 17 شهریور تهران یا جمعه سیاه اشاره می کنیم که عمق جنایت و فاجعه به اندازه ای زیاد بود که رژیم نیز نتوانست اصل ماجرا را انکار کند به طوری که وزارت دادگستری آمار 95 نفری کشته شدگان را تأیید کرد[4] و رسانه های غربی همچون خبرگزاری فرانسه تا 200 کشته را در خروجی های خود قرار دادند[5]، همچنین با وجود اینکه آمارهای غیر رسمی حاکی از هزاران کشته در این روز داشت برخی محققان از جمله سیروس پرهام بنیانگذار و رئیس سازمان اسناد ملی پیش از انقلاب در کتابی که در زمینه انقلاب اسلامی نگاشته است، به استناد آمار به دست آمده از بهشت زهرا، حداقل چهار هزار و دویست و هشتاد نفر کشته را پذیرفته و این احتمال را داده است که ششصد جسد دیگر نیز در گورستان های دیگر به خاک سپرده شده باشند[6]. همچنین بنابر اعلان رسمی، فرمانداری نظامی مشهد، کشتار 116 غیر نظامی در روز های 9 تا 11 دی ماه 57 را رسما تایید نموده بود[7] که احتمالاً بیش از این ها بوده است.

  علاوه بر این روزهای مهم که به دلیل حجم عملیات و کشتارهایی که در آن اتفاق افتاده است برجستگی خاصی نسبت به روزهای دیگر پیدا کرده است باید به کل روزهای پاییز و زمستان سال 57 نیز اشاره نماییم که با اوج گیری انقلاب و برگزاری هر روزۀ تظاهرات، هر روز شاهد به خاک و خون افتادن دهها شهید در گوشه و کنار کشور بودیم. به عنوان مثال در دو روز انتهایی عمر رژیم آمار ها حاکی از این بود که فقط درتهران 654 نفر شهید و 2700 نفر نیز زخمی شده بودند و در سایر شهرها نیز اوضاع کما بیش به همین منوال بوده است.[8]

  گذشته از موارد فوق، پیرامون کارهایی مثل بمباران و حمله با تانک به مردم، هر چند رژیم تا زمانی که امیدی به بقا داشت، دست به این کار نزد، و حیثیت خود را حفظ نمود، ولی در نهایت، این دستورات نیز صادر شده است:


دستور به بمباران

  شاپور بختیار، نخست وزیر وقت، در مورد دستوراتش در جلسۀ شورای امنیت ملی، می نویسد: «دستور آخری که من دادم، کتبی بود و دستور بمباران منطقه تسلیحات در مسلسل سازی بود. در این منطقه همافران و یک عده ای آخوند و یک عده ای رجاله جمع شده بودند... این را رسماً توی صورتجلسه نوشتیم.»[9] ارتشبد قره باغی، فرماندۀ ارتش شاهنشاهی(رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران) این ادعا را که بختیار در این جلسه چنین چیزی گفته و آنرا صورتجلسه نموده است، تکذیب می کند، ولی از قرار معلوم تکذیب او فقط مربوط به زمان این دستور و صورتجلسه شدن آن است، زیرا خود او می نویسد: ساعت حدود 6 صبح (22 بهمن 57) بود که سپهبد ربیعی[فرماندۀ نیروی هوائی] تلفن کرده، اظهار داشت: تخست وزیر تلفن می زند و می گوید: «مرکز آموزش هوائی دوشان تپه و مسلسل سازی اداره تسلیحات را بمباران کنید.» و اضافه کرد: «من در جواب گفتم با این وضعیت پرسنل نیروی هوایی بخصوص همافران که به عنوان اعتراض علیه افراد گارد تماماً مسلح شده و بر پشت بامهای مرکز آموزش هوائی و ساختمان پست فرماندهی موضع گرفته اند، نیروی هوائی قادر به هیچگونه عملی نیست»[10] پس مشخص است که رژیم قصد بمباران هوایی را داشت است، ولی نیروی هوائی قادر به انجام آن نبوده است. سپهبد آذربرزین، جانشین پیشین نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی نیز، در مصاحبه ای در سال 2009 میلادی در کالیفرنیای آمریکا، در این مورد می گوید: «مثلاً همین هلیکوپتر، تو[ی] انقلاب مصرف نشد. شما حساب کنید، هلیکوپتر؛ صنایع اسلحه ای که مالِ صنایع هوایی بود، کارخانۀ اسلحه سازی، در اختیار [ارتشبد] طوفانیان بود. وقتی اینجا رو محاصره کردن و می خواستن برن بگیرنش، تلفن کرد، گفت بگو اینجا رو بمباران کنن. ببینید، ارتشبد این مملکت ندونه چه سلاحی رو باید اینجا مصرف کنه، این خیلی ننگ بود. بعد می گفتش که آدرس، گفتم آدرس چیه؟ گفتم تو می خوای [روی] شهر تهرون بمب بندازی، واسه اینکه اسلحه خونه رو حفظ کنی؟ گفتم می دونی چند نفر کشت میشه؟»[11] اینجا مشخص می شود که از مقامات بالاتر دستور بمباران صادر شده، ولی امکان انجام آن ایجاد نشده است، و یا به قول خود این افراد، از سوی مقامهای پایینتر، دستور اجرا نشده است. ولی قدر مسلّم این است که نظر  بختیار به عنوان سکّاندار کشتیِ در حال غرق شدنِ رژیم پهلوی، بر بمباران بوده است.


جنگ خیابانی مردم با تانکهای ارتش

  در پی درگیری گارد شاهنشاهی با هنرجویان، همافران و مردم در مرکز آموزش هوایی دوشان تپه، ارتش ستونی متشکل از 30 تانک را برای "کمک" به فرماندۀ نیروی هوایی، ارسال می کند. ارتشبد قره باغی از سپهبد بدره ای، فرماندۀ نیروی زمینی، نقل می کند که در پاسخ به سؤال او در مورد نتیجۀ بررسی و اقداماتش، اظهار نمود: «مشغول هستیم، دستور دادم، تعدادی ارابه جنگی آماده کنند تا برای کمک به سپهبد ربیعی به مرکز آموزش هوایی دوشان تپه بفرستیم.»[12] که البته در نهایت در حوالی تهرانپارس مردم با این ستون تانک درگیر شده و آنها را آتش می زنند و سرلشکر ریاحی فرماندۀ آن نیز تیر می خورد.[13] بدره ای در جلسۀ شورای فرماندهان ارتش در 22 بهمن 1357، اینگونه گزارش داده است: «دیشب در اجرای دستورات ریاست ستاد بزرگ، به هر ترتیب بود 30 دستگاه تانک از لشکر گارد برای کمک به مرکز آموزش دوشاه تپه نیروی هوائی آماده کردیم ولی چون ارابه ها مهمات نداشتند، مدتی طول کشید تا از زاغه ها، مهمات برسد، که بالأخره در حدود ساعت 3 بعد از نصف شب به سرپرستی سرلشکر ریاحی، فرمانده لشکر گارد، حرکت کردند. متأسفانه طولی نکشید [که] در حدود تهرانپارس مردم جلوی ستون اعزامی را گرفته، ضمن تیراندازی ارابه ها را آتش زدند که ابتدا خبر تیر خوردن و سپس شهادت سرلشکر ریاحی رسید، و برابر گزارش گارد، از 30 دستگاه ارابه جنگی، فقط چند دستگاه به سربازخانه برگشته اند.»[14]

تلاشهای ناموفق برای اعزام نیروهای مسلح به محل درگیریها

  برای مقابله با توده های مردم که به مسلسل سازی حمله کرده بودند، دستور اعزام درجه داران ارتش صادر می شود، که این دستور نیز با شرایط جاری قابل اجرا نیست. ارتشبد قره باغی در جلسۀ شورای فرماندهان ارتش در 22 بهمن 1357، در این مورد می نویسد: «فرمانده نیروی زمینی و فرمانداری نظامی موفق نشدند [که] عده ای [را] جهت کمک به نگهبانان آنجا و جلوگیری از تجاوز آشوبگران به مسلسل سازی اعزام نمایند... من به سرتیپ اتابکی در یگان هوانیروز دستور دادم عده ای درجه دار به وسیله هلیکوپتر برای کمک به مسلسل سازی بفرستد ولی موفق به اجرای مأموریت نگردید.»[15]

  سپهبد بدره ای، فرماندۀ نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی، یک گردان پیاده را از قزوین فرا می خواند، تا وارد درگیریها شوند. خود او در جلسۀ شورای فرماندهان ارتش در 22 بهمن 1357، در این خصوص گفته است: «ضمناً یک گردان پیاده هم از لشکر قزوین خواسته بودم ولی چون ستون قادر به برقراری ارتباط با نیروی زمینی نبود، برابر اطلاع در حدود کاروانسراسنگی مخالفین جاده را بسته و جلوشان را گرفته اند که تا این ساعت به تهران نرسیده و اطلاع صحیحی از وضع آن نداریم»[16]

  پس مشخص است که رژیم در زمانی که امید خود را برای حفظ خویش به شکلی شرافتمندانه از دست داد، و شاهد هجوم مردم به مراکز نظامی شد، دستور به اقدامات شدیدی نیز داد، ولی این این اقدامات یا ناموفق بودند و یا اصلاً قابل اجرا نبودند.


ناکارآمدی حمام خون

  اما کسانی که حسرت برپا نشدنِ حمام خون در ایران را می خورند، اگر نگاهی به تاریخ بیندازند، به خوبی می بینند که چنین سیاستی جواب نمی دهد و عمر حکومتها را کوتاهتر نیز می کند. در تاریخ کشور خودمان دیدیم که شدت عمل محمدعلی شاه علیه مشروطه، سقوط خودش را در پی داشت.

  در تاریخ معاصر نیز، می بینیم که پیروان این نگرش، به شدت سقوط می کنند. نیکلای چائوشسکو، دبیر حزب کمونیست و در نتیجه بالاترین مقام در کشور رومانی، پس از اولین برخورد خونین بین نیروهای حکومتی با مردم، در 26 آذر 1368(17 دسامبر 1989) در تیمیشوارا، تنها ظرف هشت روز در 4 دی 1368(25 دسامبر 1989) ساقط و اعدام شد. معمر قذافی نیز، با شروع اعتراضات در 23 دی 1389(13 ژانویه 2011)، در پی برخورد شدید با مخالفان، اسیر جنگ داخلی گشت، و در مدت نه ماه، حکومتش سرنگون و خودش در 28 مهر 1390(20 اکتبر 2011) کشته شد.


پی نوشت:

[1] Hamilton Jordan در کتاب crisis the last year of the carter presidency، چاپ نیویورک، 1982، ص 94.
[2] جنایت و مکافات، شجاع الدین شفا، صفحه 85.
[3] این آمار در مقدمه قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران ذکر شده است .
[4] سیدجلال الدین مدنی ، تاریخ سیاسی معاصر ایران ، ج2 ، ص 353
[5] همان ، ص 358
[6] همان ، ص 352
[7] همان ، ص 412
[8] رک : همان ، ص 469
[9] 37 روز پس از 37 سال، شاپور بختیار، ص55(در نسخه pdf، ص41)
[10] اعترافات ژنرال، ارتشبد عباس قره باغی، نشر نی، چاپ پنجم 1365، ص 343.
[11] مستند گزارش یک پژوهش ناتمام.
[12] اعترافات ژنرال، ارتشبد عباس قره باغی، نشر نی، چاپ پنجم 1365، ص 334.
[13] همان، ص342.
[14] همان، ص354-353.
[15] همان، ص352.

[16] همان، ص353.

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

خاطرات مرضیه حدیده چی(دباغ) از شکنجه های ساواک



به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.

شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.

یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می کرد و زخم هایم می سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.

مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد،  هر چه می پرسید اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.

یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول هایم درد برخواست.

حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!

رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می شد با دوستانش جمع آوری کرده و در دفترچه اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه ای برای دستگیریش شده بود.

شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم به خود می لرزید و دستش را به دستان من می فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می دادم تا او بتواند در برابر شکنجه هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.

مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن،  چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می کردند.

جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست. تا صبح موش ها در وسط سلول جولان می دادند و از در و دیوار بالا و پایین می رفتند.

در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن های کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.

آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می کردند.

وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می کردم.

رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.

نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس! چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم.

صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟!  هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!

ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین،  دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین می آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.

هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می رسید دندان می کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می کوفتم، فکر می کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در می نگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید.

ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها!  جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.


بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می داد.

منبع: کتاب خاطرات مرضیه حدیده چی، صفحات 70 تا 76