33
سال گذشته است، اما هنوز هم هر بوی سوختگی، طاهره را یاد مرد نیمه عریانی می اندازد
که در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شهربانی، به تختی فلزی بسته شده بود و گوشت تنش،
ذره ذره روی چراغ الکلی می سوخت. هنوز هم هر شمعی، شعله ترسی کهنه را در دلش روشن می
کند از شب هایی که موم داغ روی پوستش می چکید تا اعتراف کند، هنوز هم بعضی وقت ها طاهره،
ناگهان از خواب می پرد و خیال می کند در تاریکی سلول انفرادی اش، چشم باز کرده است.
هنوز هم او، در کابوس هایش مرد قوی هیکلی را
می بیند که می خواست از میان شلاق ها یکی را برای تن نحیف طاهره انتخاب کند. طاهره
سجادی یکی از صدها زن زندانی پیش از انقلاب است که حدود 4 سال از زندگی اش را در زندان
های اوین، قصر و بدتر از همه، کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شهربانی گذرانده است، اما
وقتی نوبت به نقل حوادث گذشته می رسد، او هم از کلمات فرار می کند و بسختی راضی می
شود چند خاطره کوتاه را از گذشته روایت کند.
از چه
سالی مبارزه علیه رژیم پهلوی را آغاز کردید
و چند بار دستگیر شدید؟
از سال
1341 و پس از ازدواج با آقای غیوریان که سابقه فعالیت های سیاسی علیه رژیم [شاه] داشت،
وارد جریان مبارزه شدم فعالیت هایم بیشتر بر پخش اعلامیه های امام و پناه دادن به مبارزان
در منزل مان متمرکز بود. اولین باری که به همراه همسرم دستگیر شدم، وانمود کردم زنی
خانه دار هستم که از هیچ چیز خبر ندارم. آنها هم باور کردند و آزاد شدم؛ اما همسرم
را نگه داشتند چون مطمئن بودند در مبارزه دست داشته است. دومین دستگیری ام 13 روز بعد
بود. دیگر شک نداشتند با همسرم همکاری کرده ام. او در آن زمان، از شدت شکنجه با شوک
الکتریکی فلج شده بود اما بازپرسی که مرا با کابل می زد، گفت: «شوهرت را کشتیم! حیف که نشد اطلاعاتش را بگیریم.» احتمالا انتظار
داشت با شنیدن این خبر متاثر شوم و روحیه ام را از دست بدهم، اما من خوشحال شدم. آنجا
آدم ها را به قدری شکنجه می کردند که وقتی خبر شهادتشان را می شنیدی، از این که دیگر
درد نمی کشند خوشحال می شدی بعد ها یک بار که مرا از اتاق بازجویی بیرون آورده بودند
و به سلول می بردند، شوهرم را در یکی از اتاق ها دیدم و فهمیدم زنده است.
کدام
دوره از سال های زندان، بر شما سخت تر گذشت؟
زندان
همیشه سخت است. من یک سال و نیم در کمیته مشترک، 2 سال در اوین و 20 روز در زندان قصر
بودم. اما کمیته مشترک واقعا کابوسی دردناک بود. زندانیان آنجا، برای شکنجه شدن و تخلیه
اطلاعاتی نگهداری می شدند. باورش سخت است اما 2 ماه در انفرادی بودم و آفتاب، یک سال
از من دریغ شد. کتک خوردن در کمیته مشترک، شب و روز نداشت. آنها حتی نیمه شب ها، ناگهان
می آمدند فرنچی را روی سر زندانی می انداختند یا چشم هایش را می بستند و برای شکنجه
می بردند. شکنجه ها متنوع بود. گاهی سوزن را زیر ناخن زندانی می کردند، بعضی وقت ها با اشیای نوک تیز، زخم های بدن زندانی ها را عمیق تر می کردند، بعضی وقت ها دندان یا ناخنشان
را می کشیدند یا از سقف آویزانشان می کردند و شلاق می زدند. بند های عمومی بی نور و
پر از شپش بود و زندانبانها ناچار می شدند زیلوها را بیرون ببرند و سمپاشی کنند. زندان
کاملا بوی تعفن می داد. مرا هم با کابل یا شلاق می زدند یا با موم مذاب می سوزاندند
یا موهایم را می کندند. البته از نظر روانی هم سعی می کردند تضعیفم کنند. گاهی خبر
کشته شدن بستگانم را می دادند یا می گفتند بچه هایم را می آورند و شکنجه می کنند و
یا تهدیدهای دیگر.
بزرگترین
ترستان در کمیته مشترک از چه بود؟
ترس
از لو دادن مبارزان دیگر در خواب و بیداری همراهم بود. می ترسیدم ناخواسته نام یکی شان را بر زبان بیاورم
که البته اتفاق نیفتاد.
به نظرم
تنهایی، حتی از شکنجه های جسمی هم سخت تر است. چطور 2 ماه در انفرادی دوام آوردید؟
در انفرادی به چه فکر می کردید؟
به چی
فکر می کردم؟! اصلا فرصت فکر کردن نبود. آنقدر می زدند که وقتی داخل سلول پرتم می
کردند، فقط درد می کشیدم. آنجا در انفرادی آخرین تصاویر خودم را فراموش کردم. آخرین
باری که به یاد خودم افتادم، وقتی بود که فهمیدم صورت و بدنم پر از کورکهای بزرگ و
قرمز شده است. پس از آن دیگر به خودم نگاه نکردم. در انفرادی حتی نور هم نبود. روزهای
اول با خمیر نان خشک، روی دیوارها خط می کشیدم تا حساب و کتاب روزها و شب ها از دستم
در نرود؛ اما یواش یواش روز و شب برایم یکی شد. دیگر چوب خط نکشیدم. فقط دیوار نوشته ها را می خواندم. خودم هم سوره انشراح را با نان
خشک روی دیوار نوشته بودم. اولین روزی که وارد انفرادی شدم، سرم بشدت درد می کرد، صدای
قرآن شنیدم. گوشم رابه دیوار چسباندم. کسی با صدایی محزون قرآن می خواند. گفتم: «اسمت
چیه؟» گفت: «علیرضا» فهمیدم جوانی کم سن و سال است. گفت: «مورس بزن، پایین دیوار، جدول
مورس هست.» جدول را پیدا کردم. نمی دانم نگهبان ها چطور آن را ندیده بودند. با مورس
با هم حرف زدیم اما، مامورها فهمیدند و سلولش را عوض کردند. هیچ وقت نفهمیدم آن جوان
که بود. بعد از آن تنها شدم. چرا از خاطره های خوبم نمی پرسید؟ خاطره خوب هم دارم.
خاطره
خوب؟ میان این همه غصه؟
در کمیته
مشترک معمولا به کسی اجازه ملاقات نمی دادند؛ اما اگر دلشان به رحم می آمد و اجازه می دادند کسی
ملاقاتی داشته باشد، او خوردنی هایی را که
خانواده برایش آورده بودند، بین بچه ها تقسیم می کرد. یک روز که در سلول عمومی مسئول
تقسیم بودم، به یکی از بچه ها ملاقاتی خورد. خانواده برایش یک مشت کشمش و دو سه تا
پرتقال آورده بودند. ما 8 نفر بودیم و من خوردنی ها را بین بچه ها تقسیم کردم. به هر
نفر، چند پره پرتقال رسید و 8 تا کشمش، 4 تا هم اضافه ماند که ناچار شدیم هر کدامشان
را نصف کنیم تا تقسیم عادلانه باشد. این تنها
سرگرمی مان بود. باعث می شد بعضی وقت ها لبخند بزنیم.
تحمل
شکنجه برای زنان به مراتب از مردان سخت تر است. این پرسش شاید گستاخانه باشد، اما می
خواهم بدانم آیا از جنسیت شما در زندان سوءاستفاده نشد؟
نه.
این اتفاق برای من نیفتاد، اما در سال های پیش از ورودم به زندان، جسته و گریخته مطالبی
در این باره می شنیدم که با واکنش تند جامعه، ساواک آنها را کمتر کرد و اگر هم موردی
پیش می آمد، عیانش نمی کرد.
شواهدی
وجود دارد که ثابت می کند صلیب سرخ یک بار از کمیته مشترک دیدن کرد. چطور آنها متوجه
وضع اسفبار زندانی ها و شرایط نامساعد نگهداری شان نشدند؟
وقتی
قرار شد ناظران صلیب سرخ بیایند، ماموران ساواک، زندانی هایی را که از شدت شکنجه وضع
بدی داشتند از زندانی های دیگر جدا کردند و بردند، لباس های تمیز تنمان کردند و به
هر کداممان یک قاشق و حوله دادند. با این همه سعی در مطلوب نشان دادن وضع ما، ناظران
صلیب سرخ پس از بازدید بهت زده می گفتند حتی در اسپانیا - که در آن زمان معروف به دیکتاتوری
بود - چنین زندان مخوف و شرایط غیرانسانی ای را ندیده اند.
از میان
همه آدم هایی که درزندان دیده اید، تصویر کدامشان همیشه جلوی چشمتان است؟
کسی
که همیشه یادم است، دخترکی است که هرگز او را ندیدم. یک شب که در اتاق حسینی شکنجه
می شدم، صدای ضجه های دلخراشی را در ساختمان کمیته مشترک شنیدم. بازجوهای دیگر آمدند
و برای حسینی تعریف کردند که منوچهری دختری را با چادر شب کفن پیچ کرده، سر و ته پارچه
را بسته و با کابل کتک می زند. گاهی صدای جیغ های دخترک می آمد که «می گویم، نزنید!»
اما ظاهرا اطلاعات دروغ می داد که باز کتکش می زدند. ناگهان صدای جیغ های دخترک قطع
شد و من حدس زدم که احتمالا شهید شده است. بعد از آزادی دیگر هیچ خبری از او نشنیدم.
هیچ کس او را نمی شناخت.
آزادی
شما همزمان با هجوم مردم به زندان ها بود یا پس از آن؟
با نزدیک
شدن به انقلاب و در سال آخر حکومت پهلوی، ساواک هم از مبارزه ناامید شده بود و شکست
را پذیرفته بود، به همین دلیل مردم دسته دسته آزاد می شدند و من هم آزاد شدم.
در لحظه
خروج از زندان چه احساسی داشتید؟
هم خوشحال
بودم و هم کمی عصبانی.
عصبانی
چرا؟
وقت
خروج از زندان، رئیس زندان برگه ای را جلویم گذاشت که روی آن را کاملا با دست پوشانده
بود. گفت: «باید زیر این برگه را امضا کنی تا آزادت کنیم.» گفتم: «تا نخوانم، امضا
نمی کنم!» بحثمان که بالا گرفت ناچار شد متن را نشانم دهد. نوشته بود: «آزادی، با عفو
ملوکانه!» حاضر نشدم برگه را امضا کنم. گفتم: «اصراری به آزاد شدن ندارم، برمی گردم
سلولم.»
پس چطور
آزاد شدید؟
کاملا
بدون عفو ملوکانه!